روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر می‌کرد شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و به سرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند عارف به حضور شاه شرف‌یاب شد شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آن‌ها سپری کن” شاهزاده با تمسخر گفت من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم ” عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوش‌های آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد سپس دومین عروسک را برداشته و این بار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد او سومین عروسک را امتحان نمود و تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش می‌رفت، از هیچ‌یک از دو عضو یادشده خارج نشد استاد بلافاصله گفت ”جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهای
آخرین مطالب
آخرین جستجو ها